تحلیل معرفتشناختی علم جدید
بنیادهای معرفتشناختی و روششناختی علم جدید با دکارت شکل میگیرد. بعد از دکارت، جان لاک بُعد دیگری از معرفتشناسی مدرن را ایجاد کرد. همه این جریانات مختلف به کانت منتهی شد و فلسفه کانت مبنای معرفتشناسی و علمشناسی جهان مدرن شد. در ادامه بحث، روند معرفتشناسی علوم تا کانت را به طور کلی بیان میکنم؛ چون علم اجتماعی هم در ذیل همین فهم از علم شکلگرفته است.
مابازای مفاهیم فلسفی
در جریان شکلگیری علم مدرن، دو دسته از فیلسوفان پدید آمدند که یک دسته از آنها به دکارت برمیگردند و یک دسته به لاک. یکی از موارد نزاع میان این دو جریان این بود که مفاهیم کلیدی و بنیادی علم از کجا میآید؟ مفاهیمی همچون علیّت، جوهر و عرض. اینها مفاهیمی هستند که در جهان عینی مابازای مشخصی ندارند. ما در جهان عینی درخت داریم و میتوانیم به آن اشارهکنیم؛ ولی چیزی را نمیتوانیم پیدا کنیم که بگوییم این جوهر یا عرض است. اگر دست من به این صندلی خورد و آن را حرکت داد، شما میگویید دست من علت شده است برای این حرکت؛ ولی ماهیت دست من علت نیست. ماهیت علت چیست و این مفهوم از کجا در ذهن انسان آمده است؟
مابازای این مفاهیم چندان مشخص نیست، درحالیکه نقش مهمی در علم دارند. مشرب مقابل دکارتیها قائل به این شدند که این مفاهیم، جنبه حسی دارند و از طریق حس شکل میگیرند. از نظر لاک هیچ چیزی بیرون از حس وجود ندارد.
کانت این منازعه را حل کرد. در اندیشه او، اینگونه مفاهیم کلی، جزو ساختارها و ویژگیهای ذهن هستند و مابازای عینی ندارند. ما معرفتمان را در قالب این مفاهیم میاندوزیم. این مفاهیم مانند یک جدولی است که وقتی دادههای حسی از مجرای حس میآیند و میخواهند صورت علمی پیدا کنند، در قالب این مفاهیم ذهنی شکل میگیرند. اینکه کانت گفت من هم مثل کپرنیک انقلاب علمی کردم، ناظر به همین است. تا پیش از کانت، تلقی معمول از علم این بود که علم از جهان بیرونی به ذهن ما میتابد. کانت گفت این ذهن ماست که در عالم تور میاندازد و عالم را اینگونه میفهمد. کانت کانون فهم را از عین به ذهن تغییر داد. البته این اتفاق با دکارت افتاده بود، ولی کانت صورتبندی کاملش را ارائه داد.
مسئله عینیت
مسئله دیگری که بین این دو جریان فکری محل نزاع بود، مسئله عینیت است. در واقع وقتی نوعی دوگانگی بین جهان سوژه و جهان عینی بیرون از سوژه به وجود آمد، اتصال این دو محل اشکال شد. در این تلقی که در آن سوژه نقش اصلی را دارد، مسئله این است که تصویری که در ذهن ما است، چگونه با عالم واقع ارتباط پیدا میکند؟ چگونه میتوان گفت که این علم درست است؟ بحران عینیت، بحرانی بود که در کلیت علم ظاهر شد و در دهه شصت میلادی قرن بیستم، معرفتشناسی علم مدرن به طور کامل فروریخت.
در فهم اولیه از علم مدرن، این تلقی وجود داشت که روش مبنای عینیت است؛ یعنی هر چیزی که از روش علمی به دست آمد، عینی است و در غیر این صورت عینی نیست. بعداً مشخص شد که ما روش واحدی نداریم و خود روشها هم مبتلا به همان مشکلی هستند که مفاهیم دیگر دارند، چون آنها هم از جنس همان مفاهیم هستند.
از دهه شصت قرن بیستم، معرفتشناسی مدرن فروریخت. با از بین رفتن عینیت، تدریجاً علم مبنای حجیت و اعتبار خودش را از دست داد و الآن عدهای در تلاش برای بازگرداندن معیاری برای عینیت هستند؛ چون اگر این چیزی که دانشمندان به دست میآورند، با آن چیزی که همه آدمها به دست میآورند هیچ تمایزی نداشته باشد، پس چه تفاوتی بین علم و غیر علم هست؟ مطابق فهم کسانی مثل لیوتار که کمابیش تفسیری تاریخی از علم دارند، علم مدرن اعتبارش را از قدرت و تکنولوژی به دست میآورد، چراکه تکنولوژی ابزار قدرت است. به این معنا دیگر درستی و نادرستی علم مطرح نیست؛ علم درست است، چون تکنولوژی برای ما میسازد و فایده فنی دارد.
آخرین پشتوانه علم مدرن، نظریه عملگرایانه آمریکاییهاست. عملگرایی میگوید در علم حقیقت وجود ندارد، بلکه کارایی وجود دارد. آن دانشی معتبر است که به کار شما بیاید، نه اینکه عینیت و حقیقتی از عالم خارج به ما منعکس کند. حقیقت مساوی است با کارایی. در یک بیان سادهتر، ما علم را میخواهیم، چون به تکنولوژی علاقهمندیم و تا وقتی علم تکنولوژی ایجاد میکند، به دنبال آن میرویم. به تدریج گفته شد علم مدرن از اول هم علم نبوده است، بلکه تکنولوژی بوده است.
از منظر پستمدرنها، ملاک علم زیباشناختی است و به یک معنا «فریب». اگر من قدرت این را داشته باشم که به شما یک چیزی را بقبولانم، همان حقیقت است. علم پیش کسانی است که بهتر میتوانند به دیگران مطلبی را منتقل کنند و کلامشان قدرت نفوذ دارد. علم چیزی نیست که عالم موجود را به ما نشان دهد.
شکلگیری و بسط و گسترش علم مدرن، از فهمی که فرآیند علم یابی را مستقل از مقولات دیگر میدانست آغاز شد. تدریجاً این فهم حاصل شد که ارتباط با جسم، با جنبههای زیستی حیوانی، با جنبههای روانی و نهایتاً با جنبههای اجتماعی در ماهیت علم مؤثر است. فرآیند علم یابی در درون انسان اتفاق میافتد و به اعتبار ارتباطش با انسان، فرآیندی است که تحت تأثیر تمام این عوالم قرار میگیرد. یکی از مباحثی که در جامعهشناسی علم مطرح است، این است که به اعتبار اینکه شما زن باشید یا مرد، علم متفاوت خواهد شد. فارغ از درستی و نادرستی این مطلب، چنین فهمی رخ داده است. طبقه اجتماعی، قوم، شهر و روستا و… همه در شکلگیری علم مدخلیت دارد. در این میان، مهمترین مسئله، زبان است؛ یعنی دستگاه زبانی و کلامی ما نیز در نوع علمی که شکل میگیرد، مدخلیت دارد.
نتیجه این نگاه این خواهد شد که ما به تعداد انسانها علم داریم. این باور که برای همه زمانها، مکانها و فرهنگها یک علم بیشتر نداریم، تبدیل میشود به اینکه ما به عدد آدمها، موقعیتهای مکانی، زمانی و اجتماعی علم داریم. البته این مسئله، برای خود این تمدن اهمیتی ندارد؛ چون دیگر نیاز به حجیتیابی ندارد. زمانی برای اینکه خود را به دیگر تمدنها بقبولاند و علم سنتی را از میدان بیرون کند، مجبور بود که احتجاج و استدلال کند؛ ولی به واسطه قدرت و غلبه تمدن مدرن، دیگر این اجبار وجود ندارد. اکنون همه تمدنهای دیگر به دلیل علقهای که به تکنولوژی پیداکردهاند، برده این تمدن شدهاند و وقتی تکنولوژی را خوب میدانند، علمش را هم خوب میدانند.