نگاه اجتماعی به علم، لازمه درک عمیق ماهیت علم مدرن
همانطور که گفته شد، در تلقی اول علم مستقل و منقطع از جهان عینی و بیرونی است و در نتیجه فرایند شکلگیری علوم مدرن، هیچ ربطی به اینکه در چه تاریخ و در چه جهانی شکلگرفته است، ندارد؛ یعنی همین علم مدرن، ممکن بود دو هزار سال پیش اتفاق بیفتد و یا مثلاً در تمدن چینی هم حاصل شود. این یعنی استقلال کامل جهان علم از جهان عینی. در این نگاه، ظهور جامعهشناسی و علوم مدرن، پیوند خاصی با این مقطع تاریخی ندارد؛ بلکه این پیوند، پیوندی اتفاقی است که ممکن است ما دلایل آن را بدانیم یا ندانیم. مقدماتی که برای تحقق این علوم لازم است، نهایتاً از جنس مقدمات علمی است. مثلاً برای شکلگیری هندسه تحلیلی، میبایست ابتدا علم جبر و هندسه وجود داشته باشد و تا وقتی این مقدمات علمی نباشد، علم جدید حاصل نمیشود.
بر اساس مطالعات جدیدی که در حوزه جامعهشناسی علم صورت گرفته است، به نظر میرسد که ماهیت تاریخی و اجتماعی علم غیر قابل انکار است. اینکه علم مدرن در موقعیت دیگری به وجود نیامده، اتفاقی نبوده است. صرفاً به دلیل نبود مقدمات علمی آن هم نبوده است؛ یعنی حتی اگر بر فرض امکان، مقدمات علمی مثل جامعهشناسی در یک تمدن دیگر به وجود میآمد، باز هم امکان پیدایی این علم در غیر از جهان مدرن وجود نداشت.
یک مصداق جالب از این نوع نگاه، جریان نقل و انتقالات علمی است. علوم یونانی وقتی وارد جهان اسلام شد، بسیاری از بخشهای آن، مثل اینکه در یک شورهزار قرارگرفته باشد، رشد نکرد و خشکید. بخش اجتماعیات و سیاسیاتش اینگونه بود. فارابی در اوج این مباحث قرار دارد، اما وقتی به ابنسینا میرسیم، تنها بخش انتهایی شفا و یکی از نمطهای اشارات است که ممکن است از قسم مسائل اجتماعیات و سیاسیات باشد. سیاست ارسطو اصلاً ترجمه نشد و آن مقدار هم که ترجمه و فهمیده شد، رشد نکرد. حتی فلسفه هم برخلاف آنچه تصور میشود، به راحتی وارد جهان اسلام نشد و در نهایت چندان نضج نگرفت. ملاصدرا را مجبور به تبعید و انزوا در کهک کردند. علامه طباطبائی وقتی میخواست فلسفه بگوید، مشکلاتی برایشان به وجود آمد. در زمان امام خمینی (ره) هم گفتند پسرش از این کوزه آبخورده و کوزه نجس است، چون پدرش فلسفه میگوید. خلاصه اینکه این نقلوانتقال، به راحتی انجام نشد.
همین مسئله در جهان مسیحیت هم اتفاق افتاده است. جهان مسیحیت هم علوم یونانی را جذب نکرد و بعدها که از طریق مسلمین بعضی جهات آن را جذب کرد، به همان سرنوشتی دچار شد که جهان اسلام دچار شده بود؛ یعنی از قرن دوازده و سیزده میلادی و بعد از توماس آکوئیناس که اوج تفکر فلسفه قرون وسطا بود، رفتهرفته به افول گرایید و مشابه جهان اسلام، با آن برخورد شد.
مثال دیگری که این نوع نگاه را نشان میدهد، وضعی است که ابنخلدون در جهان اسلام پیدا کرد. ظهور ابنخلدون در غرب عالم اسلامی و پیدایی علمی به نام علم عمران (که بعضی به غلط آن را مساوی جامعهشناسی میدانند)، یک اتفاق مسئلهدار است؛ یعنی جای سؤال و تأمل است که چگونه علم عمران در این مقطع ظهور پیدا کرد؟ این اتفاق مثل این بود که یک چیزی از آسمان به زمین افتاده باشد. با این حال این علم به وجود آمد، اما حتی در غرب جهان اسلام هم ادامه پیدا نکرد. مثل یک تیری در تاریکی بود که درخشید و بعد خاموش شد. غربیها همین را گرفتند و به نظر من، ماکیاولی دقیقاً از ابنخلدون تقلید کرده است.
ما برای اینکه بتوانیم فهم اجتماعی از علم مدرن و دلایل افول یا بحران آن را نشان دهیم، باید ببینیم چه پیوندهای اجتماعی و چه اقتضائات تاریخی و تمدنی منشأ این شد که علم مدرن ظاهر شود، گسترش یابد و نهایتاً دچار بحران شود. آیا این بحرانها صرفاً ماهیتی معرفتی دارند یا اجتماعی هم هستند؟ البته باید توجه داشت که وقتی بحثهای اجتماعی درباره علم مطرح میشود، مفهومش این نیست که جهان معرفت جهانی است کاملاً وابسته و تابع جهانهای دیگر که خودش هیچ اقتضایی از خودش نداشته باشد. اینطور نیست که تمام تحولات علم تحت تأثیر جهانهای دیگر باشد؛ بلکه این جهانها، یک منطق درونی دارند و یک منطق بیرونی که آنها را در ربط با هم باید فهمید و این بسیار دشوار است.
تحلیل تاریخی جهان علم، تا دوره مدرن
فرایند شکلگیری جهان علم از ابتدای تاریخ تا موقعیتی که ما در آن قرار داریم را میتوان در نسبت با داستان هبوط فهمید. زمانی همهچیز برای انسان مشهود بود و در ظرف تواناییها و قابلیتهای وجودی انسان، تاریکی برای او وجود نداشت. پس از هبوط است که تاریکی حاصل میشود. فرآیند شکلگیری علم در دورههای مختلف تا رسیدن به علم مدرن، فرآیند استمرار جریان هبوط است.
در ابتدای تاریخ، علم و دانش ماهیتاً امری دینی بوده است. بعد از آن، اشکالی از فهمهای دیگری در کنار فهم دینی ایجاد شد. تا زمان یونانیان، علم مستقلی که انسان مدعی آن باشد، وجود نداشته است. در این دوره اولیه، کل فهم انسان درباره جهان، فهمی بود که در جهان دینی و متأثر از ادیان و جریان انبیاء وجود داشته است.
تا قبل از دوران یونانیان، بشر خودش را دارای توانایی و قابلیت اینکه به صورت مستقل چیزی به اسم علم به دست بیاورد نمیدانست. امور همعرضی مثل «شمنها» و «کاهنان» وجود داشت، اما آنها مصادیق ناقص و منحرفی از سنتهای دینی انبیا بودند. اگر به قرآن رجوع کنید، در مرحله اول انبیا را با اینها مقایسه میکردند؛ یعنی همیشه وقتی میخواستند انبیا را انکار کنند، میگفتند: تو کاهن، ساحر یا کذاب هستی. یعنی مصداقهای منحرف از شخصیت دینی را به آنها منتسب میکردند.
در این زمان، کسی ادعا نمیکرد که من علمی دارم که خودم با عقل خودم به دست آوردهام. کسی مدعی نبود که من دستگاهی به اسم عقل دارم که خودش به صورت مستقل ما را به فهمی از این عالم میرساند و به این عالم نوری میتاباند و تاریکی را روشن میکند. حتی آنهایی که مدعی بودند، میگفتند ما متصل شدهایم یا به ما القا شده است. میگفتند همانطوری که علم مورد ادعای پیامبران از طریق وحی به آنها رسیده است، چنین علمی به ما هم القا شده است. سامری میگفت: «فَقَبَضْتُ قَبْضَهً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ»[۱]؛ من چیزی از دانش رسول را گرفتم. سامری علمی پیدا کرد که وقتی از او درباره آن پرسیدند، گفت من آن را از اثر کسی که علم را برای حضرت موسی (ع) میآورد، یعنی جبرئیل پیدا کردم و با آن این کار را کردم.
وقتی برای اولین بار فهم مستقلی از دیانت برای بشر حادث شد، بشر دنبال چیستی امور و توصیف آنها بود. یکی از اولین نظریاتی که درباره علم پیدا شد، نظریه تذکار افلاطون بود. افلاطون میگفت علم نوعی یادآوری از جایی است که ما قبلاً در آنجا بودهایم. این نظریه با فهمی که در تعالیم دینی از وضعیت انسان بعد از هبوط وجود دارد، بسیار نزدیک است.
در نظریه ارسطو هم اینگونه نیست که عقل انسان به صورت مستقل کار کند؛ بلکه عقل بالا میرود و به جایی میرسد که علم به آن اعطا شود. بحث عقل فعال ناظر به همین مطلب است. طبق این نگاه که تا ملاصدرا ادامه دارد، ما خودمان چیزی ایجاد نمیکنیم و چیزی به دست نمیآوریم؛ بلکه هر چه هست، القا و نوری است که «اَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اَللَّهُ فِی قَلْبِ مَنْ یَشَاءُ»[۲].
در جهان سنتی، بنیادهای معرفتشناسی پایههای علم را در جهان عینی میگذارد. در مقابل آن، جهانی است که بنیادها و پایههای علم را در سوژه فردی یا در سوژه اجتماعی میگذارد. در تاریخ علم، این هبوط در چند مقطع اتفاق افتاده است. دو مقطعی که ما میشناسیم، یکی مقطع یونان است و یکی دوران مدرن. در یونان برای اولین بار، انسان خودش مبدأ و منشأ علم میشود. در این مقطع، چیزی به اسم عقل وجود دارد که مستقل از منبع دینی میتواند علم پیدا کند و البته هنوز پیوندش با دیانت را به طور کامل قطع نکرده است. در نظریه «تذکار» و «غار» افلاطون، یا نظریه اتصال به عقل فعال ارسطو، این ارتباط هنوز وجود دارد. اما در دوران مدرن، انسان مستقلاً و آن هم با اتکای تام و تمام به ذهن خود علم پیدا میکند و بلکه به یک معنا علم را تولید میکند. معنی «سوبژکتیویسم» از یک جهت همین است. به میزانی که جهان دینی و علم دینی از دست رفت، این نوع علم شکل گرفت و بسط پیدا است.
[۱]. آیه ۹۶ سوره طه
[۲]. مصباح الشریعه؛ جلد ۱؛ ص ۱۶