قبل از جنگهای صلیبی، غربیها اطلاعی از علم یونانیان نداشتند. پیش از آن، معرفتی که جزء منقولات نبود، علم تلقی نمیشد؛ یعنی تنها تورات، انجیل و تفسیرهای آن اعتبار علمی داشتند. از قرن سه و چهار میلادی و بعد از افول نوافلاطونیها، عصر به اصطلاح ظلمت تا قرن دهم و یازدهم تداوم داشت. در این مقطع که جنگهای صلیبی اتفاق افتاد، غربیها به علم جهان اسلام دست یافتند که از جمله آن، همین فهم یونانی از علم بود. شکلگیری علم مدرن، از این نقطه شروع میشود.
اگر گذرگاههای مختلف شکلگیری علم مدرن، از زمان تماس آنها با جهان اسلام و شکلگیری فلسفه مدرسی و تحولات آن در فلسفه آکوئیناس، اکام، دانس اسکاتوس، نومینالیستها و در مقطع بعدی دکارت و بعد از آن کانت را به صورت تفصیلی دنبال کنیم، فرآیند از دسترفتن علم دینی، هم عرض با شکلگیری علم مدرن بوده است. تا جایی که در اواخر قرن نوزدهم که دقیقاً نقطه شکلگیری بحران علم مدرن است، علم دینی به طور مطلق از دست رفته بود.
از این مقطع، دیگر دین مدخلیت و حضوری در علم نداشت و تمدنی داریم که به طور خالص غیر دینی است و علمی داریم که به طور مطلق تمام پیوندهایش با دیانت را قطع کرده است. به این معنا، شکلگیری علم مدرن با پیدایی انسان خودبنیاد همراه است. اگر این نزول و هبوطی که به لحاظ تمدنی در غرب اتفاق افتاد، رخ نمیداد، این علمی که در جهان مدرن شکلگرفته است، حاصل نمیشد. مطابق فهمی که مانهایم[۱] در کتاب ایدئولوژی و اتوپیا ارائه میکند، شکلگیری بنیادهای علم مدرن با فروپاشی ساختار عینی و اجتماعی کلیسا و جهان مسیحیت همراه است.
در شکلگیری علم مدرن، دکارت یک نقطه برجسته است. به این معنا که با او، ارتباط با فهم قبلی به شکل بسیار جدی قطع شد. در دکارت، مبنای سوژهای علم جدید شکل گرفت و دوگانگیای میان عالم عینی یا ابژه که در مقابل انسان است و سوژه انسانی به وجود آمد. این دو ساحت باید با یکدیگر فهم شوند و نمیشود یکی را بدون دیگری فهمید. در این تلقی، عالم به مثابه ابژه فهمیده میشود؛ یعنی عالم به شکل ماده خام و فاقد هویتی است که در مقابل انسان قرار دارد و به انسان علم را اعطا میکند. در این مقطع، برای اولین بار انسان مدرن به عنوان سوژه معرفتیاب به وجود آمد. (انسان مدرن ابعاد مختلفی دارد: سوژه سیاسی، سوژه اقتصادی و انواع سوژههای دیگر.)
این اندیشه در مقطع دکارت به صورت تام و تمام رخ نداد، اما شروعش در این مقطع بود و میتوان شروع آن را در یونان هم یافت؛ گرچه در یونان، درک سوژگی از علم، در این مسیر رشد نکرد؛ بلکه در همان نقطه ابتدایی یعنی ابتنای علم بر عقل انسانی متوقف شد. به همین جهت، کلیت فهم علم قبل از عالم مدرن، عینیت گراست.
شروع جهان مدرن، با شک در جهان غیر مدرن اتفاق افتاد و این نکته بسیار مهمی است. این شک به معنای کنار گذاشتن جهان سنت بود و با آن، جهان سنتی ابطال شد. البته در بدو امر، تنها در آن شک شد، اما تدریجاً ابطال شد. شک دکارت ظاهراً فقط یک شک معرفتشناسانه بود. دکارت میگفت من شک دارم و نمیدانم چه چیزی درست است و چه چیزی درست نیست. به همین دلیل، به قول پدیدارشناسان، عالم را تعلیق برد؛ گویی اصلاً عالم نیست. این معنا رمزی دارد و اتفاق سادهای نیست. دکارت جهان سنت را در تعلیق برد و این شروع حذف و نفی جهان سنت است. شکلگیری جهان مدرن با همهچیزهایی که در آن میبینیم، با این تعلیق همعرض است؛ یعنی به میزانی که آن تخریب میشود، این ساخته میشود.
دکارت گفت من نمیدانم چه چیزی درست است و چه چیزی درست نیست، ولی میدانم که شک میکنم؛ میدانم که فکر میکنم. در واقع دکارت بنیاد هستی و معرفت خودش را بر روی اینکه من فکر میکنم گذاشت و گفت چون این امر یقینی است، مبنای علم من است. من یک موجودی هستم که درّاک و اندیشمند است و همین قضیه مؤسس معرفت من است. شبیه همین اتفاق در حوزههای دیگر هم رخ داد؛ در حوزه سیاست، در حوزه اقتصاد و در حوزههای دیگر برای سوژههای مناسب آنها.
علم مدرن و بورژوازی
یک بعد جامعهشناختی مهم در پیدایی علم مدرن، این است که جهان مدرن و علم مدرن، محصول گروهی است به نام بورژواها. بورژواها یک هستی تاریخی مشخصی هستند که مابازایی در بیرون از تاریخ مدرن ندارند. تاریخی دیدن مدرنیته کمک میکند که دچار اشتباهاتی مثل اینکه تصور کنیم در جهانهای دیگر همچنین افرادی وجود داشتهاند، نشویم. بورژواها در دنیای دیگری وجود نداشتهاند.
بورژواها افرادی طردشده از جهان مسیحی بودند. آنها در حاشیه تمدن مسیحی به وجود آمدند و تدریجاً جهان خاص خودشان را ساختند و بر جهان مسیحی غلبه کردند. اگر برای هر جهان اجتماعی یک نقطه کانونی تصور کنیم، هر جهانی یک سری حواشی هم دارد. این گروه نقشی در تحقق ساختار، شکلگیری، ایستایی، دوام و رشد جهان مسیحی نداشت، درست مثل کولیها. در گذشته افرادی عمدتاً یهودی بودند که به روستاها میرفتند و کارشان این بود که اجناسی مثل پارچه و وسایل منزل را از جاهای مختلف میآوردند و بدهبستان میکردند. در جهان مسیحیت هم بخش عمدهای از آنها یهودی بودند.
بورژواها تدریجاً ثروت و قدرتی به دست آوردند و جهان مسیحی و انحصار کلیسا را با تهدید روبهرو کردند. آنها تدریجاً با استفاده از نزاعها و تنشهای درونی جهان مسیحیت، به ویژه میان پاپها و پادشاهان، جهان خاص خودشان را شکل دادند؛ ساختارهایی همچون دانشگاه، قلمرو سیاسی و دستگاه دیوانسالارانه سکولار در معنای تازه آن.
وقتی میگوییم در مقطعی که دکارت ظهور کرد، با فروپاشی جهان مسیحیت روبهرو هستیم، یعنی انحصار آن در حال فروپاشی است. در این دوره بورژواها به مرتبهای از رشد رسیده بودند که میتوانستند بهعنوان یک گروه معارض و رقیبی برای کلیسا، ابراز وجود کنند. دکارت و کلیه مدرنها در پیوند با این گروه، علم مدرن را شکل دادند و در واقع بیانگر جهان بورژواها بودند. این افراد به لحاظ اجتماعی و اقتصادی هم به بورژواها متکی بودند.
علم اجتماعی مدرن، بازخوانی عمل اجتماعی انسان مدرن است که بورژواها باشند. بورژواها در بدو امر، گروه اندکی بودند، ولی تدریجاً غلبه کردند و غلبه نهایی آنها در دوره پستمدرن اتفاق افتاد. آنها به تدریج قلمروهای مختلف را اشغال کردند تا رسیدند به قلمرو فرهنگ که آخرین قلمرو بود و آن را نیز کالایی و بازاری کردند. علوم اجتماعی مدرن، در هر قلمرویی عقلانیت عملی بورژوازی را تئوریزه میکند. بر اساس اینکه این گروه اجتماعی رفتارهای متفاوتی پیدا میکند، تئوریهای متفاوتی نیز به وجود میآید. بنابراین این پنبه را باید از گوش بیرون کرد که جهان مدرن در جایی باشد، ولی انسان مدرن نداشته باشیم. اقتصاد مدرن بدون انسان مدرن قابل تحقق نیست. به همین دلیل است که علوم اجتماعی به درد جهان ما نمیخورد.
[۱]. Karl Mannheim; 1893-1947