تأملاتی پیرامون امکان یا عدم امکان تأسیس علوم انسانی اسلامی – بخش دوم

دکتر بیژن عبدالکریمی

تأملاتی پیرامون امکان یا عدم امکان تأسیس علوم انسانی اسلامی – بخش دوم

معنا و مفهوم دین

یک ابهام دیگر هم وجود دارد. وقتی قید دین و صفت دینی را به کار می‌بریم، پرسشی مهم به وجود می‌آید و باید در جامعه امروز طرح شود. این پرسش این است که دین چیست؟ اسلام چیست؟ در موارد بسیاری تعبیر دین را به کار می‌بریم، اما مشخص نیست راجع به چه چیزی صحبت می‌کنیم. دین قائم به چیست؟ اسلامیتِ اسلام قائم به چیست؟ قوام دینی بودن یک امر به چیست؟ ما این پرسش را خیلی ساده می‌گیریم و گمان می‌کنیم پاسخ آن در دستان ماست. من معتقدم که در جامعه ما، بر اساس یک ظن و گمان راجع به اسلام صحبت می‌کنیم و فکر می‌کنیم مسئله ساده است.

ما وقتی از علم دینی یا علم اسلامی صحبت می‌کنیم، قبل از آن باید معیار دینی بودن امر دینی یا اسلامی بودن امر اسلامی را مشخص کنیم. باید روشن شود که یک امر، چه وصفی باید داشته باشد که بتوان آن را اسلامی خواند. وقتی از امکان یا عدم امکان علوم دینی صحبت می‌کنیم، با چنین پرسش‌هایی مواجه هستیم. اگر معتقد باشیم که دین نوعی آگاهی نسبت به جهان ایجاد می‌کند (که من با این رأی موافق هستم) حال سؤال این است که آیا این تفکر دینی، این آگاهی و علم دینی از سنخ دیگر آگاهی‌های بشر است؟ من معتقدم که آگاهی دینی (بهتر است بگوییم خودآگاهی دینی)، نوع خاصی از آگاهی است که با دیگر آگاهی‌های بشر متفاوت است. آیا آگاهی دینی از سنخ آگاهی‌های حضوری است یا از سنخ آگاهی‌های حصولی؟ این‌ها پرسش‌هایی است که نمی‌شود به این سادگی جواب داد. اما یک وجهه نظر این است که نوعی خودآگاهی است. یک فرد می‌تواند درس اجتهاد خوانده ­باشد و مجتهد بزرگی باشد، اما دین‌دار نباشد. برعکس یک روستایی یا یک کشاورز می‌تواند درک و نسبتی با این جهان داشته باشد که دین‌دارانه باشد. گاهی وقت‌ها در قلب ساده یک روستایی نوعی خودآگاهی دینی را می‌توان یافت که در بزرگ‌ترین پژوهشگران دین دیده نمی‌شود. دین را نمی‌توان به پاره‌ای از آگاهی‌های حصولی تقلیل داد؛ یعنی دین عبارت از این نیست که مثلاً «جهان را چه کسی خلق کرد؟». این آگاهی­ای حصولی است. من می‌توانم صبح تا شب بگویم خدا خالق جهان است اما هیچ نسبتی با او برقرار نکنم؛ یعنی این آگاهی حصولی، در یک‌مرتبه دیگری که مرتبه جان آدمی است، خود را آشکار نکند.

دین با سطح خاصی از وجود انسان نسبت دارد که جان آدمی است؛ اما آگاهی‌های دیگر، با فهم انسان و با مرتبه Understanding نسبت پیدا می‌کنند. اگر بپذیریم که علم و دین از دو سنخ آگاهی‌های متفاوت هستند، آنگاه این سؤال پیش می‌آید که آیا خودآگاهی دینی، از همان احکامی تبعیت می‌کند که دیگر آگاهی‌های بشر تبعیت می‌کند؟ مثلاً در معرفت تجربی، تجربه معیار است. درستی و نادرستی یک تئوری علمی را چگونه می‌توان فهمید؟ از طریق تجربه. آیا در مورد معرفت و خودآگاهی دینی هم‌چنین است؟

افلاطون معتقد بود که ما دو نوع آگاهی داریم: یکی آگاهی متعارف و دیگری آگاهی شاهانه یا دیالکتیک یا فلسفه. سوفسطایی‌ها پول می‌گرفتند و تفسیر اشعار هومر و هزیود، زبان یونانی و فن خطابه درس می‌دادند. سقراط و افلاطون می‌گفتند سوفسطاییان آگاهی متعارف درس می‌دهند، اما جهان بشر نیازمند یک آگاهی دیگری است که هیچ معلم دیگری ندارد و قابل درس دادن هم نیست. اسم آن را حکمت، فلسفه و سوفیا می‌گذاشتند. آن‌ها بیان می‌کردند که ما دارای این سوفیا نیستیم، بلکه فیلوسوفیا هستیم؛ یعنی ما به این نوع دانایی عشق می‌ورزیم، اما نمی‌توانیم ادعا کنیم که دارنده آن هستیم. این آگاهی، معرفتی است که جان بشر به آن بستگی دارد. اگر آن آگاهی نباشد، بشر آواره است. اگر آن آگاهی نامتعارف نباشد، زندگی بشر تاریک است. افلاطون می‌گفت اگر همه آگاهی‌های متعارف را بدانید، اما آن آگاهی نامتعارف و شاهانه نباشد، زندگی روشن نیست.

از یک منظر دیگر بحث را ادامه می‌دهم. گفته می‌شود که تمدن جدید تمدن دانش‌محور است. تاریخ مکتوب بشر، ده هزار سال است. البته تاریخ دست‌نوشته‌ها پنج هزار سال است اما اگر نقاشی‌های غارها را مکتوب در نظر بگیریم، ده هزار سال می‌شود. آن دانشی که بشر در این صدسال تولید ­کرده ­است، با تمام تاریخ بشر قابل مقایسه نیست. بشر در این دهه‌های اخیر، هر روز اطلاعاتش را به ‌شدت افزایش می‌دهد. چه کسی می‌تواند اطلاعات موجود در شبکه را شمارش کند؟ اطلاعات بی­شماری راجع به امور مختلف در شبکه وجود دارد. راجع به همه‌چیز به ‌قدری اطلاعات وجود دارد که عمر هیچ ‌کدام از ما کفاف نمی‌دهد.

بودریار فیلسوف و جامعه‌شناس فرانسوی می‌گوید شبکه یعنی انفجار بی‌معنایی. شبکه، نیهیلیسم را رواج می‌دهد. دلیلش این است که به زبان افلاطون، دانش وجودی دارد که مانیتورینگ نمی‌شود و به binary Language و زبان صفر و ‌یک، قابل ترجمه نیست. آنچه در شبکه است، دانش متعارف است. دانش نامتعارف و شاهانه که با جان بشر نسبت دارد، به ‌هیچ ‌وجه در شبکه پیدا نمی‌شود. نیل پستمن جامعه‌شناس آمریکایی می‌گوید بشر گذشته یک کوزه اطلاعات داشت و آن را تا آخرین جرعه می‌نوشید؛ اما بشر امروز در کنار اقیانوس عظیمی از اطلاعات از تشنگی می‌میرد! نکته اینجاست که بشر جدید غرق در آگاهی‌اش است، اما امور بشر فقط با آگاهی نمی‌گذرد.

بشر غیر از آگاهی به خودآگاهی و دل‌آگاهی نیاز دارد و دل‌آگاهی چیزی نیست که شبکه بتواند آن را نشان دهد. در روزگار ما، بشر از جهت تولید آگاهی با هیچ دوره‌ای قابل مقایسه نیست، اما از جهت فقدان دل‌آگاهی و خودآگاهی، بشر در هیچ دوره‌ای به چنین وضعیت مفلوکی نرسیده بود. فقدان خودآگاهی و دل‌آگاهی، بشر را تا سر حد حیوان تنزل می‌بخشد.

علم جدید، انسان نمی‌سازد. می‌تواند تمدنی را نیرومند کند، ولی در پس آن توحشی پنهان باشد. دو جنگ جهانی این را نشان داد. جنگ‌های جهانی نشان ‌دهنده اوج قدرت بشر است. بشر هسته اتم را شناخته است و از دل آن انرژی بیرون کشیده ­است. این اوج علم و تکنولوژی است و در جای خودش قابل احترام است؛ اما به قول نیچه، در پس این رشد علمی و تکنولوژیک، روح بشرْ وحشی و بربر باقی ‌مانده ­است. علم و تکنولوژی جدید نمی‌تواند به بشر کمک کند تا به زیست انسانی دست پیدا کند. این حرف به معنای ضدیت با علم نیست، اما بشر نیازمند خودآگاهی است و در روزگار ما، خودآگاهی از هر سو سرکوب می‌شود.

پس دو سنخ آگاهی داریم و دین از سنخ آگاهی متعارف نیست. اگر این مقدمه را بپذیریم، من همه حامیان تأسیس علم دینی را متهم می‌کنم که می‌خواهند نوع بالا و والایی از آگاهی و خودآگاهی را به مرتبه مادون آن، یعنی علم جدید تنزل ببخشند؛ یعنی دو سنخ از آگاهی را خلط می‌کنند. این کار، خود زمینه‌ساز رشد نیهیلیسم و سکولاریسم است و در غلتیدن به همان فرهنگ غربی که داعیه مبارزه با آن را دارند. می‌خواهند نوزاد ناقص‌الخلقه‌ای به نام علم دینی به وجود بیاورند که نه علم است و نه دین که این جامعه را عقیم خواهد کرد.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.