قبل از ورود به موضوع اصلی بحث، یعنی چیستی علوم انسانی اسلامی، لازم است ابتدا به معنای علم و علوم انسانی و تطورات آن در حدود دو قرن اخیر بپردازیم. بعد از آن میتوانیم بررسی کنیم که اسلامی بودن علم و یا علوم انسانی چه معنایی میتواند داشته باشد.
مفهوم علم در دو قرن اخیر تطوراتی داشته است. متناسب با این تطورات، علوم انسانی نیز معانی گوناگونی یافته و جایگاه متفاوتی در تقسیمبندی علوم پیدا کرده است. در این بحث ابتدا سه تلقی از علم و علوم انسانی بیان میشود و بر اساس این سه تلقی، درباره معنای اسلامی بودن علوم انسانی بحث میشود.
این سه تلقی، برداشتهایی از مفهوم علم و علوم انسانی است که در قرن نوزدهم و بیستم، در تاریخ اندیشه غرب به وجود آمده و حضور جدی داشته است:
- رویکرد نخست، تلقی پوزیتویستی کلاسیک است که از نیمه دوم قرن نوزدهم تا نیمه اوّل قرن بیستم رواج داشته است؛
- رویکرد دوم، تلقی تفهمی یا تفسیری نسبت به حوزه حیات انسانی است که در نیمه اوّل قرن بیستم شکل گرفت و بیش از همه در آثار ماکس وبر، بروز و ظهور یافت؛
- رویکرد سوم، تلقی مابعدتجربی و تفاسیر پستمدرن از معنای علم است که از دهه ششم قرن بیستم گسترش پیدا کرد.
معانی و مفاهیم مزبور، همگی در فرهنگ و تاریخ غرب به وجود آمدهاند و در ارتباط وثیق با همان فرهنگ هستند؛ درحالیکه علم در تاریخ و فرهنگ اسلامی، معانی و مصادیق دیگری داشته است. در بحث کنونی، یکی از این معانی را که با تأثیرپذیری از متون دینی، مورد توجه و قبول حکما و فیلسوفان جهان اسلام قرار گرفته است، در نظر میگیریم و بر اساس آن به تعریف علوم انسانی اسلامی میپردازیم.
علم در رویکرد پوزیتویستی
مراد از علم در تلقی پوزیتیویستی، دانشِ آزمونپذیرِ تجربی است. این معنا که امروزه بر نظام آموزشی و جامعه علمی ما نیز سیطره دارد، از قرن نوزدهم شکلگرفته و پیش از آن، علم معنای دیگری داشته است. در تعریف پوزیتیویستی از علم، درباره نقش آزمون اختلافاتی وجود دارد: اثبات، تأیید یا ابطال؛ اما به هر حال، این آزمون تجربی است که درست و غلط بودن را نشان میدهد و مرز علم با معرفتهای غیر علمی را مشخص میکند. نتیجه این تعریف این است که همه علوم باید روشمند، و به نحو تجربی آزمونپذیر باشند.
این معنای از علم، ابتدا در علوم طبیعی جریان پیدا کرد. آگوست کنت که او را مؤسس علم جامعهشناسی میدانند، معتقد بود که جامعه را هم باید مانند علوم طبیعی، به روش scientific و علمی بررسی کرد. به همین دلیل او در ابتدا اسم «فیزیک اجتماعی» را برای «علم اجتماعی» به کاربرد و لفظ sociology را بعداً استفاده کرد.
طبق این تلقی، ما تنها در صورتی علم اجتماعی خواهیم داشت که بتوانیم انسان را به صورت تجربی و آزمونپذیر مورد شناسایی قرار دهیم؛ چراکه در این نگاه، روش عقلی و دیگر روشهای معرفتی، ارزش علمی ندارند. البته روش عقلی نظم و نظامی دارد، اما تنها در ذهن است و به جهان خارج ارتباطی ندارد. کنت، اسم معرفتِ عقلی را «فلسفه» گذاشت. بنابراین او همان گونه که برای علم معنای جدیدی قرارداد، به فلسفه هم معنای جدیدی داد. فلسفه در طول تاریخ، چنین معنایی نداشته است؛ چنان که Science نیز چنین معنایی نداشته است. بر اساس تعریف جدید، نظریههای اجتماعی، تربیتی و سایر نظریههایی که راجع به انسان بیان میشود، اگر دارای روش تجربی و آزمونپذیر نباشد، فلسفه اجتماعی یا فلسفه تربیتی خوانده میشود، نه علم اجتماعی و علم تربیتی.
کنت معتقد بود که در مقطعی از تاریخ، بشر عالم را متخیّلانه و با تشبیه میفهمیده است. او آن دوران را که از نظر او دوره کودکی بشر بوده است، دوران حیات دینی و الهیاتی بشر میدانست. از نظر او، روش الهی و دینی نهتنها آزمونپذیر و علمی نیست، بلکه عقلی هم نیست و بر اساس تخیل و تشبیه است. روش عقلی و تفکر فلسفی نیز، مربوط به دوران نوجوانی بشر است و تنها در دوران مدرن است که انسان به بلوغ میرسد و علمی میاندیشد.
طبق این نگاه، علوم انسانی آگاهیهای روشمند، تجربی و آزمونپذیر درباره انسان است و با علوم طبیعی نظیر فیزیک و شیمی تفاوت جوهری ندارد و تنها پیچیدهتر از آنها است؛ چراکه انسان، یک محصول پیچیده عالم طبیعت است. بنابراین از نظر کنت، آخرین علمی که در سلسلهبندی علوم تکوین پیدا میکند و از سیطره فلسفه رها میشود، علوم اجتماعی است.
امکان علوم انسانی اسلامی از رویکرد پوزیتیویستی
بر اساس تعریفی که کنت از علم و علوم انسانی دارد، ما نمیتوانیم علوم انسانی اسلامی داشته باشیم؛ چون علم روشی واحد و جهانی دارد و علوم انسانی نیز از این قاعده مستثنا نیست.
علم در رویکرد تفهمی و تفسیری
از اواخر قرن نوزدهم، جریان دیگری به وجود آمد که بر تفاوت حوزه حیات انسانی با موجودات طبیعی آگاهی پیدا کرد. بر اساس رویکرد جدید، ما نمیتوانیم انسان و جامعه را مانند موجودات طبیعی مشاهده و تجربه کنیم، بلکه امور انسانی را باید بر اساس قصد و هدف افراد فهم کرد. در عالم انسانی، ممکن است یک کار واحد، در زمینههای مختلف و بر اساس قصد افراد مختلف، معانی و تحلیلهای متفاوتی داشته باشد. وقتی من صحبت میکنم، صوتی تولید میشود. این صوت مشخصات فیزیکی خاصی دارد که تحلیل آن کار فیزیکدان است. اما آیا واقعاً کاری که در این صحبتها انجام میشود، صرفاً همین تولید صوت است یا کار اصلی، تولید و انتقال معانیای است که از پسِ این اصوات صورت میگیرد؟ شما ممکن است از بعضی از این حرفها شاد شوید، ناراحت شوید یا به مطلب تازهای علم پیدا کنید. همه این اتفاقات رخ میدهد، اما دیدنی نیست، بلکه فهمیدنی است. بنابراین حوزه حیات انسان، فهمیدنی است و با مشاهده صِرف درک نمیشود. این امور را humanities یا انسانیات مینامند. این بحثها را ابتدا کسانی مثل دیلتای و ریکرت مطرح کردند و در آثار ماکس وبر ادامه پیدا کرد.
انسانیات، خود علم نیستند، اما موضوع علم واقع میشوند و با روش تجربی و آزمونپذیر مورد مطالعه قرار میگیرند؛ همانطور که امور طبیعی مورد مطالعه تجربی قرار میگیرند. ما در فارسی humanities را به اشتباه «علوم انسانی» ترجمه کردیم، درحالیکه humanities اصلاً از جنس علم نیست، بلکه انسانیات است؛ مانند ادبیات، شعر، هنر، قانون، اخلاق، فلسفه و دین. این امور از زمره معرفتهای غیر علمی هستند و وقتی با روش تجربی مورد مطالعه قرار گیرند، علم انسانی شکل خواهد گرفت؛ مانند جامعهشناسیِ ادبیات، جامعهشناسی حقوق یا روانشناسیِ اخلاق.
البته طبق این رویکرد، این آگاهیها بیارزش نیستند؛ آنها شیوه زندگی را به ما میآموزند؛ مانند اینکه چگونه حرف بزنیم، چگونه فکر کنیم و چه مقرراتی داشته باشیم. فراگرفتن humanities به معنای مشارکت در یک عقلانیت توافقی تاریخی است که بین انسانها شکلگرفته است. انسانیت یک سری آگاهیهای غیر علمی و درعینحال مفیدی است که انسانها آنها را برای زندگی خود ساختهاند و با این آگاهیها، انتقال تجارب انسانی و تعاملات انسانی تداوم پیدا میکند.
در تلقی پوزیتویستی به علم، تمایزی میان طبیعیات و انسانیات گذاشته نمیشود و علم اجتماعی چیزی نظیر فیزیک اجتماعی است. به تدریج humanities از امور طبیعی جدا شد و در نتیجه «علم به انسانیات» با «علم به طبیعیات» از جهت موضوع تفاوت ماهوی پیدا کرد؛ هرچند علوم انسانی هنوز به لحاظ روش، شبیه علوم طبیعی بود و با روش تجربی و آزمونپذیر سازمان مییافت. در واقع در رویکرد تفهمی، علم در معنای تجربی و پوزیتویستیِ آن، انسانیت را موضوع و ابژه مطالعه خود قرار میداد.
امکان علوم انسانی اسلامی از رویکرد تفهمی وبری
بر اساس تلقی وبری از علوم انسانی، اسلامی بودن علوم انسانی را از دو جهت میتوان بررسی کرد: روش و موضوع.
به حسب روش، همان گونه که نمیتوانیم علوم طبیعی دینی و غیر دینی داشته باشیم، علوم انسانی دینی و غیر دینی هم نمیتوانیم داشته باشیم. روش علمی، تجربی و آزمونپذیر است و از این جهت، متصف به دینی و غیر دینی نمیشود.
اما به حسب موضوع، میتوان از علوم انسانی اسلامی سخن گفت؛ زیرا انسانیات که موضوع علوم انسانی است، میتواند اسلامی و غیر اسلامی باشد. با این معیار، علوم اجتماعی اسلامی، علومی است که موضوعش جهان اسلام و یا مسلمانان است و رفتار مسلمانان را مطالعه میکند.
ماکس وبر که با تفکیک بین امور طبیعی و انسانیات، بین علوم طبیعی و علوم انسانی تمایز گذارد، به آثار این تفاوت نیز توجه داشت. یکی از توابع تفکیک مزبور این است که علوم طبیعی، علومی واحد و جهانی است. مثلاً قواعد و اجزاء مولکول آب، در تمام دنیا یکسان است. اما انسانیات و موضوعات علوم انسانی، همواره منحصر به فرد و غیر قابل تعمیم هستند. قواعد زندگی و حیات، در هر جغرافیا و در هر حوزه فرهنگی-اجتماعی، متفاوت است. به همین دلیل، علوم انسانیِ مربوط به یک فرهنگ، تنها میتواند احکام و قواعد همان فرهنگ را بشناسد و قابل تعمیم به فرهنگهای دیگر نیست. لذا تئوریها و تبیینهای علوم انسانیِ ناظر به یک فرهنگ، نسبت به فرهنگهای دیگر کارآمد نیست. این مطلب، یکی از دلایلی است که مسلمانان را نیازمند علم بومی مخصوص به خود میکند.
شهید صدر با استفاده از همین مطلب، از اقتصاد اسلامی سخن گفت. از نظر ایشان، علم اقتصاد مدرن، موضوعش انسانِ مدرن است و انسان مدرن، انسانی است با عقلانیت ابزاری و فرهنگ این جهانی که فقط به دنبال سود خود است؛ اما انسان مسلمان، فرهنگ متفاوتی دارد. به همین دلیل، قواعد مربوط به اقتصاد کلاسیک، در جوامعی که مردم آن بر اساس مکتب اسلام زندگی میکنند، جواب نمیدهد.
پس با تعریف تفهّمیِ علم تجربی، میتوانیم از علوم انسانی اسلامی و یا تمایز علوم انسانی اسلامی و علوم انسانی مدرن سخن بگوییم.
علم در رویکرد مابعد تجربی و پسامدرن
در قرن نوزدهم، Science به معنای معرفتی بود که میخواست با روش تجربی جهان را بشناسد. بهتدریج این تلقی از علم با مسائلی مواجه شد که موجب تغییر در تعریف علم شد. آنها در برابر این پرسش قرار گرفتند که آیا مفاهیم و قضایای پایهای که به کار میبریم، از طریق حس و تجربه به دست آمدهاند و یا از طریق آزمون تجربی قابل اثبات یا ابطال هستند؟ مفاهیم اولیهای مانند ماده و انرژی؛ یا قواعد و احکامی چون اصل علیت و حتی اینکه علم محدود به شناخت حسی و تجربی است.
از آنجا که در تلقی پوزیتیویستی، علم به معرفت آزمونپذیر محدود است، این مفاهیم و قضایای بنیادی در خارج از قلمرو معرفت علمی قرار میگیرند و به انسانیات، باورهای اجتماعی و باورهای جامعه علمی ارجاع داده میشوند. در نتیجه علمْ هویت و تعریف خود را از حوزه فرهنگ و قلمرو معرفتهای غیر علمی میگیرد. در این صورت، چون علم نمیتواند از مفاهیم، مبانی و مبادی خود (که گاه با عنوان «پارادایمهای علمی» از آنها یاد میشود) دفاع علمی کند، هویت مستقل خود را از دست میدهد. با این اتفاق، دیگر علم حوزه مستقلی از حوزه فرهنگ نخواهد بود و اگر فرهنگ بشری و خصوصاً فرهنگ جامعه علمی عوض شود، پارادایم علم تغییر میکند.
این تحول جدید در معنای علم، از نیمه دوم قرن بیستم و در اثر تأملات فیلسوفان علم شکل گرفت. بر اساس این نگاه، معرفتهای تجربی، مبتنی بر معرفتهای غیر تجربی و غیر علمی است. پستمدرنها با استفاده از همین مطلب، علم را نیز به معرفتهایی که بر اساس نگاه پوزیتویستی غیر علمی بودند، ملحق کردند.
از این پس، رابطه علم با معرفتهای غیر علمی، رابطهای بیرونی نظیر رابطه علم با موضوع آن، یا رابطه سوژه با ابژه نیست، بلکه رابطهای درونی است؛ چراکه علم هویت خود را وامدار معرفتهای غیر علمی است. این معرفتهای غیر علمی میتوانند اسطوره، ایدئولوژی، فلسفه، دین و مانند آن باشند. علم در این تلقی، هم هویت مستقل و تمایز خود از معرفتهای غیر علمی و هم خصلت روشنگری و حکایتگری از حقیقت را از دست میدهد.
اگر در تلقی پوزیتویستهای کلاسیک و متقدم، انسانیت به موضوعات طبیعی ملحق میشد و تفاوتی بین علوم طبیعی و علوم انسانی لحاظ نمیشد؛ اما در تلقی پسامدرن، موضوعات طبیعی به حوزه انسانیات ملحق میشود و علوم طبیعی و بلکه اصل علم نیز در قلمرو انسانیات قرار میگیرد؛ زیرا در این تلقی، معنا و مفهوم علم و مبانی و اصولی که علم تجربی بر آنها تکیه دارد، همگی در زمره معانی و مفاهیمی هستند که انسانها با اعتبارات تاریخی و فرهنگی خود میسازند و شأن علمی ندارند.
در این تلقی، مفهوم طبیعت، حقیقت و صدق و کذب نیز از این قاعده مستثنا نبوده و علوم طبیعی نیز نوعی تفسیر انسانی از جهان است. علوم طبیعی، کاشف از چیزی به اسم طبیعت نیست، بلکه بخشی از تفسیر تاریخی انسان نسبت به حیات و زندگی او است و کسی که علوم طبیعی را میآموزد، همانند کسی است که ادبیات و هنر را فرامیگیرد. او یاد میگیرد تا با نوع تفسیری که میکند، حیات و زندگی خود را بسازد و یا در حیات و زندگی معاصر خود شریک شود. کسی که پزشکی میآموزد، در طول مدّت آموزش خود، در یک توافق جمعی مشارکت میکند و یاد میگیرد که چگونه آنچه را که به حسب فرهنگ خود بدن مینامند، تغییر دهد و چگونه مسائل خود را حل کند.
تفسیر پسامدرن از علم، میراثدار تعریفی است که آگوست کنت و دیگر پوزیتویستها از علم و غیر علم کردند. پوزیتویستها علم را به آگاهیِ آزمونپذیر محدود ساختند و معرفتهای غیر آزمونپذیر را غیر علمی خواندند. تلقیهای مابعدتجربی و پستمدرن از علم، ضمن پذیرش غیر علمی بودن معرفتهای غیر تجربی، با انکار هویت مستقل، جهانی و اعتبار معرفتشناختی معرفتهای تجربی، ارزش شناختاری و روشنگرانه علم و معرفت را به طور کلی زیر سؤال بردند.
علوم انسانیِ اسلامی با تفسیر مابعدتجربی از علم
تلقی مابعدتجربی و پسامدرن از علم، ظرفیت و فرصت جدیدی برای فهم ما از علوم انسانی اسلامی پدید آورد. در این تلقی، علوم انسانی اسلامی علمی است که به حسب سوژه، شناسا و حتی به حسب تعریف، ساختار و هویت علم، متأثر از باورها و عقاید اسلامی است.
در این تلقی، علم انسانی اسلامی در ذیل علم اسلامی قرار میگیرد. علم اسلامی دانشی است که پارادایم، اصول موضوعه و مفاهیم پایهای خود را از قلمرو باورها، ارزشها و مبانی هستی شناختی اسلامی اخذ میکند. به بیان دیگر، علم اسلامی معنایی از علم است که در درون فرهنگ و تاریخ اسلامی شکلگرفته است؛ اعم از آنکه موضوع آن امر طبیعی و یا امور انسانی باشد.
در این رویکرد، عقاید، باورها و ارزشهای دینی همانند اساطیر، ایدئولوژیها و دیگر معرفتهای غیر علمی، برساختههای فرهنگی و تاریخیِ بشر خوانده میشوند و علیرغم اینکه به حسب ذات خودْ هویت علمی ندارند، علم را در دامن خود، تفسیر و تعریف میکنند. بنابراین در این تلقی، معارف اسلامی بدان گونه که در متن اندیشه اسلامی حضور دارند، مورد قبول نبوده و به اقتضای رویکردهای پسامدرن بازخوانی میشوند.
پوزیتویستها معرفت وحیانی و عقلانی را غیر علمی میدانستند. پستمدرنها علاوه بر غیر علمی دانستن معرفت وحیانی و عقلانی، ارزش روشنگرانه معرفت تجربی و حسی را نیز انکار میکنند. آنها از این طریق، برای علم و از جمله علم انسانی اسلامی معنایی را تصویر کردهاند که نه رویکرد پوزیتویستی و نه رویکرد دینی با آن سازگاری ندارد؛ زیرا هر دو رویکرد، معرفت علمی را دارای ذات و هویت مستقل و دارای ارزش شناختاری میدانند؛ حال آنکه رویکردهای پسامدرن، معرفت علمی را چه در حوزه مسائل طبیعی و چه در حوزه مسائل انسانی، فاقد هویت مستقل و ارزش شناختاری میدانند.
متدینین و پوزیتویستها، به رغم اختلافات بنیادین خود، هر دو، علم را معرفتی میدانند که به دنبال کشف حقیقت است. تفاوت آنها در این است که پوزیتویستها معرفت علمی را مقید به معرفت تجربی و آزمونپذیر میکنند، اما متدینین گزارههای اعتقادی و هستیشناختی خود را که از سنخ گزارههای متافیزیکی است، علمی و حاکی از حقیقت میدانند.