📜تاریخ انگاری و تفکر
” ….در این میان آخرین صورت غلبهی اصول روشنگری در قامت علمانگاری ظاهر شد و بهواسطهی فلسفه و از قِبَل آن سر آن داشت یا درست بگوییم این سودای محال را در سر میپرورد که آیا میشود از دست «گذشته» و لذا تاریخ رها شد و یک دانش پوزیتیو از این حوزهها بهدست داد؟ بهعبارت دیگر آیا شناخت بدون تاریخ معنی دارد؟ یا به تعبیر پرسش پیش رو آیا ما در تفکر محتاج تاریخ هستیم؟ در این خصوص وقتی نگاهی اجمالی به عقبهی بحث میکنیم، شاید با دو نظرگاه عمده مواجه شویم. نخست نظر پوزیتیویستی و دیگر نظر هگلی. نگاه نخست فکر و فرهنگ و تمدن را لازمانی میبیند و به تبارشناسی این حوزهها توجه ندارد. در مقابل، نظر هگلی فلسفه را عین تاریخ آن میداند، البته صورت اصیل تفکر را نیز در فلسفه میداند. بیآنکه وارد بحث هگل یا نگاه هگلی شویم باید توجه کنیم که اگر مراد از تاریخ، تاریخانگاری (Historicism) مصطلح باشد، بدین معنی که همهچیز را در ظرف تاریخ ببینیم و تحویل به شرایط تاریخی کنیم، راه فلسفه و تفکر را مسدود کردهایم. بهعبارت دیگر مراد اگر این باشد که حقیقت فلسفی و تفکر در تاریخ حل شود و فدای آن گردد، در واقع ما تفکر و فلسفه را از دست دادهایم. پس جمع تفکر و فلسفه با تاریخ، باید معنای دیگری داشته باشد. بایستی تاریخ را در خدمت تفکر و فلسفه درآوریم، نه بالعکس. البته مسئلهی مهم در این میان این است که تفکر و فلسفه چیست و کجاست که بایستی تاریخ در خدمت آن درآید؟ پیداست که فلسفه و تفکر غیر از تاریخ و امکانات تاریخ نیست. تاریخ واقعی که همچون آئینهای دستنخورده است، انسان را تمامقامت در خود منعکس میکند و حسن و عیب او را پیش چشم میگذارد. مگر اینکه به جای تاریخ واقعی ما به تاریخ یا تاریخهای انتزاعی مشغول باشیم. به تعبیر یکی از متفکران معاصر، بازیابی و بازتوصیف باورها و اعمال و پیشفرضهای مواجههی انسان با مسائل جز با رجوع به تاریخ امکانپذیر نخواهد بود. تاریخ واقعی امکان طرح بدیلها و جایگزینها را در مقابل وضع بحرانی مهیا میکند. بیسبب نیست که وقتی حیات انسان معنای خود را از دست داد، ناچار و ناگزیر او به تاریخ برمیگردد تا تدارک معنایی برای حیات خویش کند، حتی وقتی اتوپیا و طرحها هم شکست میخورند، انسان چارهی کار را در تاریخ میجوید….”
علی مرادخانی